خالد بایزیدی (دلیر) – ونکوور
۱
دیشب!
خدا را
در خواب دیدم
رنگ به رخ نداشت
از اندوه زنی که بیگناه
کشته شد
۲
شهر!
دلتنگ آن زنی است
که صدای پایش
آرامش میبخشید
پرندگان را
و عابران را
و بوی عطرش در مشام
اهالی میپیچید
و به تن یاران مینشست
۳
وقتی میبینم
خلقت خدا
به جرم زیبایی
در خاک مدفون میشود
پیامبران دروغین را
دشنام میدهم
و او را گواه میگیرم
که چگونه زیباییهایش را
در خاک میکارند
هیچ نمیدانستم
که موهای دختران سرزمینم
اینقدر بلند باشد!
تا چشم کار میکند
موهایشان بر سنگفرش خیابان
چون پرچم آزادی
در باد
کشیده میشود
۵
گل را
با تبر زدند
دیگر نمیدانند
که ریشهها در خاکاند
و بهار که بیاید
دشتی از لالهزار
سر برمیآورد
و سراسر خارستان را
به تسخیر درمیآورد
۶
پرچم موهایت را
به اهتزاز درمیآورم
و به همهٔ زاغها میگویم
شب را به ماه بسپارند